دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۰


انگار کن که در شهر ، ديگر کسي نمانده

انگار عابری باز ، آواز شب نخوانده

بر سنگفرش کوچه ، برگی نشسته بي جان

گويي اميد رفته ، از دست های لرزان

مهتاب آرميده ، بر قاب خالي شب

از اين سکوت انگار ، جانش رسيده بر لب

پاييز غنچه ها رو ، بر دوش خسته مي برد

در آسمان دوباره , بنگر ستاره ای مرد

یک مرد در سیاهی ، در اوج بی صدایی

بر پشت بال پرواز ، دنبال روشنایی

دیوانه وار میرفت ، خندان بسوی خورشید

از آسمان تاریک ، گویی ستاره می چید

مي رفت و دست هايش ، خشکيده بود و خالی

لمس سپيده افسوس ، يک صفحۀ خيالی

در شهر خالی ما دیوارها خمیده

صدها درخت بی سر در کوچه قد کشیده

هیچ نظری موجود نیست: