چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۱

نه درون منی
نه بیرون از منی
نه با منی
نه بی منی
انگار چون هوا شدی
و هر کجا تو با منی
دستم به سوی تو دراز
دلم به التهاب و راز
به رقص میشوم ولی
منم پر از نیاز ناز
نه من تو و نه تو منی
نه تو جدا ز هر منی
چونقش روی اسمان
تو رنگ آبی منی

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۹۱

 نه درون منی
نه بیرون از منی
نه با منی نه بی منی
انگار چون هوا شدی
و هر کجا تو با منی
دستم به سوی تو دراز
دلم به التهاب و راز
به رقص میشوم ولی
منم پر از نیاز ناز
نه من تو و نه تو منی
نه تو جدا ز هر منی
چونقش روی آسمان
تو رنگ آبی منی

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۱

در آيينــه بيـنيــد اگــر صــورت خـــود را
آن صـورت آيينــه شـما هست و شـما نيسـت
هر که برده است این خر جفتک پران بر روی بام
خود به پایین آوردش والسلام
ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
ما باک نداریم ز دشنام و ملامت
ما میل نداریم به آثار و علامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت
ازنام گذشتیم همه مایل ننگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم
لاغر ز فراق وکلا همچو هلالیم
شب فکر شرابیم
سحر طالب بنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

یک روز به میخانه و یک روز به مسجد
هم طالب خرما و همی طالب سنجد
هم عاشق زیتون وهمی عاشق کنجد
با علم و ترقی همه چون شیشه و سنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

اسباب ترقی همه گردید مهیا
پرواز نمودند جوانان به ثریا
گردید روان کشتی علم از تک دریا
ما غرق به دریای جهالت چونهنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

یا رب ز چه گردید چنین حال مسلمان
بهر چه گذشتند زاسلام و ز ایمان!
خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن
 ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

مردم همه گویا شده مال و خموشیم
چون قاطر سرکش لگدانداز چموشیم
تا گربه پدیدار شودما همه موشیم
باطن همه چون موش به ظاهرچو پلنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

از زهد تقدس زده صد طعنه به سامان
داریم جمیعا هوس حوری و غلمان
نه گبر نه ترسا ، نه یهود و نه مسلمان
نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۱

گر چاه کند که من در آن چاه افتم
آن چاه کننده را همان چاه بس است
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سر ما به دار سازد آونگ
القصه ؛ در این زمانه پر نیرنگ
یک کشته بنام ؛ به که صد زنده به ننگ
دسـتِ مـرا گـرفـتـه ای ، به زور میبـری بــهــشــت ؟
بـخـشیـده ام بـهـشـت بـه تـو، با آن حوریـانِ زشـت
مــن آتـــشـــم، خـــانـــه مــن چـــاهِ دوزخ اســـت
جایی کنار ِنیـچه و صادق هدایت و بـرشت
کفاره شرابخواری های بی حساب
هشیار در میانه مستان نشستن است
در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی
چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مــردم آزاری ، در آنجا از گنه عاری
نمی دانم چه پنداری
بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان
کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان
پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی
در عجب هستم از آن آیین و دین مردمان
سر بریدن را چو راه حق بدانند هر زمان
چون به دین آیی برند سر ، آلتی از کودکان
گر برون از دین جدا سر از تنت هست بی امان
ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
با این همه هنر ، در کار صید و دام
روزی تو همیشه ناچیز و چندش آور است
ای دخترک ، بزرگترین شکار تو آن کسیست
که تور ِ تو را پاره می کند

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۱

آن شنيدستم که در کاشان شبی 
زد به شيخی نيش ، جرّار عقربی
صبح ، تنها نه که عقرب مرده بود
شيخ او را جای ميگو خورده بود
شه فرستاده به ما حاکم فلفل نمکی
نه به آن شوری شور ؛ نه به اين بی نمکی
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان
جُز گه و گند و کثافت چيزی
اندر اين شهر نديدم بنده
هر کجا شهر مسلمانان است
از گه و گند بود آکنده
تا بود گربه در کمان و کمین
موش را گلشن است زیر زمین
گربه  مسکین  اگر  پر  داشتی
تخم گنجشک از زمین بر داشتی

از برای مصلحت مرد حکیم
دُمب خر را بوسه زد خواندش کریم

آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
یک شکم در آدمی نگذاشتی

تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری ، خواهی که اسرار خدا یابی ؟
هر که عاشق نیست آن را خر شمُر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمُر

گرگ گرسنه چو گوشت یافت نپرسد
کاین شتر صالح است یا خر دجال

علم داری عمل نه ، دان که خری
بار گوهر بری و کاه خوری
سگ  بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف  دارد

فقيه شهر چنين گفت زير گوش حمارش
که هر که خر شود البته می شوند سوارش
چهار طبع مخالف و سركش
چند روزی شوند با هم خوش
چون يكی زين چهار شد غالب
جان شيرين برآيد از قالب
چه خوش گفت يک روز دارو فروش 
شفا بايدت داروی تلخ نوش
سعديا داروی تلخ از دست دوست
به كه شيرينی ز دست ديگری

من یار احمقانم
هم زشت و هم جوادم
گويم سخن فراوان
با آن كه بی سوادم
تيغ ژيلت ندارم
رفته حموم ز يادم
پايم دهد كمي بو
من احمدی نژادم
مايه‌ عيش آدمی شكم است                     چون به تدريج مي‌رود چه غم
گر نبندد چنان كه نگشايد                        گر دل از عمر بركنی شايد
ور گشايد چنان كه نتوان بست                  گو بشوی از حيات دنيا دست
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونـق زمان شمـا نیز بـگذرد
وین بومِ محنت از پیِ آن تاکند خراب
بر دولت آشیان شمـا نیـز بگذرد
باد خزانِ نکبتِ ایام ، ناگهان
بر باغ و بوستان شمـا نیز بـگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
چون دادِ عادلان به جهان در بقا نکرد
بیـداد ظالمـان شما نیز بگذرد
در مملکت چو ُغرّش شیران گذشت و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکُشت
هم بر چــراغدان شما نیز بگذرد
این مملکت ز کسان به شما ناکسان رسید
دوران نـاکسانِ شمــا نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کـاروان شما نیز بـگذرد
بیش از دو روز نبود از آنِ دگرکسان
بعد از دو روز از آنِ شما نیز بگذرد
بر تیرِ جورتان ز تحمّل، سپر کنیم
تا سختیِ کمان شما نیز بـگذرد
رفتم به سر تربت محمود غنی
گفتم که چه بردی تو ز دنيای دنی ؟
گفتا که دو گز زمين و ده گز کرباس 
تو نيز همين بری ؛ اگر صد چو منی
زن کز بر مرد بی رضا بر خيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا بر خيزد
پيری که ز جای خويش نتواند خاست
الا به عصا ؛ کی اش عصا بر خيزد
هر که را در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد
در فرنگ ؛ از بی خری ؛ محتاج راه آهن اند
ما که خر داريم ؛ کی محتاج راه اهن ايم ؟
دشمنان راه آهن ؛ دوستداران خرند
دوستداران خریم و با راه آهن دشمنیم !
راه آهن ؛ ريشه خر بر کند از مملکت
هر که خواهد راه آهن ؛ ريشه اش را بر کنيم
تا جناب اُشتر و عالی مقام خر بُود
کی روا باشد که ما از راه آهن دم زنيم
اگر دستم رسد بر چرخ گردون 
ازو پرسم که اين چون است و آن چون 
يکی را داده ای صد ناز نعمت
يکی را قرص نان آغشته در خون
فغان ز ابلهی اين خران بی دم و گوش
که جمله شيخ تراش آمدند و شيخ فروش
شوند هر دو سه روزی مريد نادانی
تهی ز دين و خرد ؛ خالی از بصيرت و هوش
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زمينی تر شد و عالم به آدم سجده كرد
دیوانه گرش پند دهی کار نبندد 
ور بند نهی سلسله در هم گسلاند
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
 تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
بجز شيخ و ملا که غارتگرند 
بنی آدم اعضای يکديگرند
عمری که اجل در پی آن می تازد
هر کس غم دنیا بخورد می بازد
چراغي را که ايزد بر فروزد
هر آن کس پُف کند ريشش بسوزد
آن که زن را بی رضای او به زور و زر خرید
 هست نا محرم به معنی ، ور به صورت شوهر است
چو عضوی ز زنها شود آشکار
 دگر مردها را نماند قرار
این جهان کوه است و فعل ما ندا
 سوی ما آید ندا ها را صدا
همه شب نماز خواندن ، همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن ، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدی در بسته باز کردن
مردِ آدابدانِ بافرهنگ 
ریش را تیغ میزند هر روز
مردِ تسبیح دارِ دین در ریش
کیش را تیغ میزند هر روز
پرچم ایران که باشد این سه رنگ
آن سه رنگش را ز هم وا کرده اند 
قرمزش را وقف بنیاد شهید
سبز آن را وقف ملا کرده اند 
میله اش را هم بدون وازلین
کون ما بیچاره ها جا کرده اند
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست ؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت ، هم کلید زندگیست
گفت : زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست ، آن هم ارمنیست
علمی كـه تـو را گـره گشــاید ، بطلــب
زان پیش كـه از تـو جان بر آید ، بطلــب
آن نیست كه هست مینماید ، بگـذار
آن هست كه نیست مینماید ، بطلب
عقل راه نومیدی کی رود
عشق باشد کان طرف با سر رود
عقل راه نا امیدی کی رود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
گشت گرداگر مهر تابناک , ایران زمین
روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین
ای تو یزدان , ای تو گرداننده مهر و سپر
برترینش کن برایم این زمان و این زمین
مرمرا هيچ گنه نيست به جز آن که زنم
زين گناه است که تا زنده ام اندرکفنم
گوینــــــــد مرا چـــو زاد   مـادر                       روی کاناپه   لمــــیدن آموخت  
شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح                       بنشست و کلیـپ  دیدن  آموخت
برچهـــره  سبوس و ماست مالید                        تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت
بنــــمود تتو دو ابروی خویش                       تا رســم کمان کشـیدن  آموخت
هر مــــاه برفـــت نزد جـــراح                         آیین ِ چروک چیـــــدن  آموخت
دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار                      همـــــواره طلا خریدن  آموخت
با دایــــــی و عمّه های جعــــلی                        پز دادن  و قُمپُــــــزیدن آموخت
با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند                        از قوم شــــوهر، بریدن آموخت
آســــــوده نشست و با اس ام اس                        جک های خفن، چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب وروز                       از پیک، مدد رسیــــدن آموخت
پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم                          گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت
بابــــــام    چــــو آمد از سر کـــار                      بیماری و قد خمیـــــدن  آموخت

دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰

با شيخ از شراب حكايت مكن كه شيخ
تا خــــون خلق هست ننوشد شراب را
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
به یزدان که گر ما خرد داشتیم 
کجا این سر انجام بد داشتیم
دمکراسی این نیست
که مرد نظرش را درباره ی سیاست
بگوید
و کسی هم به او اعتراض نکند
دمکراسی این است که
زن نظرش را درباره ی عشق بگوید
و کسی هم او را نکشد
در این حال مستی صفا کرده ام
تو را ای خدا من صدا کرده ام
از این روزگاری که من دیده ام
چه شبها خدایا خدا کرده ام
نهادم سر سجده بر خاکت
تو را ای خدا من صدا کرده ام
نا کرده گنه در این جهان کیست بگو
آن کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو

شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۰

چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقين ز شراب  ناب  گویید  مرا
خواهید به روز حشر یابید  مرا
از خاک  در میکده  جوييد  مرا
می نوش که عمر  جاودانی  این  است
خود حاصلت از دور جوانی این  است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش  باش  دمی  که  زندگانی  اينست

تو کجایی سهراب
آب را گل کردند
چشم ها را بستند
و چه با دل کردند
وای سهراب کجایی آخر
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
تو کجایی سهراب
که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه  دیوار زدند
وای سهراب دلم را کشتند
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک درآمدیم و بر باد شدیم

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشاید به حكمت این معما را
عقل گويد شش جهت حد است و بيرون راه نيست
عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها
آنچه اندیشی پذیرای فناست
آنچه در اندیشه ناید آن خداست

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

کفر چو منی گزاف و آسان نبود
محکمتر ار ایمان من ایمان نبود
در دهر یکی چو من و او هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
ما گر زسر بریده می ترسیدیم 
درمحفل عاشقان نمی رقصیدیم
دیگران گر بروند از نظر بروند
تو چنان در نظری گر بروی دل برود
نی ، حریف هرکه از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
این تخم عرب اگر فرشته ست بد است
تخمی است عرب ؛ که هر که کشته ست بد است
زنهار ! ز خرمن عرب دانه مچین
کاین دانه اگر ز جان سرشته ست بد است
فاحشه را خدا فاحشه نکرد
آنان که در شهر نان قسمت می کنند
او را لنگ نان گذاشته اند
تا هر زمان که لنگ هم آغوشی ماندند
او را به نانی بخرند
زن که باشی عادت می کنی به نارو خوردن
به اینکه
آدمت برود با حوای دیگری
و تنها شریک تنهائیت ، تنهایت بگذارد
و بی آدم شوی بی هوا
هم نفست که برای دیگری نفس بکشد
تو دیگر نفس نداری برای ادامه
و اینجور مردن خیلی نامردی ست
روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید
مرد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلم تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
ان جگر سوخته خسته از این دار برفت
ارزانی خدای شما هر دو عالمش
خورشید و آسمان و بهشت و جهنمش
باید هبوط را به خدایت نشان دهم
باید از آسمان به زمینم بیارمش
ابلیس و سیب و گندم و حوا بهانه بود
می خواست زهر چشم بگیرد از آدمش
می خواست تا بهشت شود آرزویمان
می خواست تا همیشه بسوزیم در غمش
با این همه خدای شما معجزه گر است
زیرا هنوز در دل خود دوست دارمش
من از روئیدن خار بر سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالا نشستن ها

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۰

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح  و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
تا سگان را وجود پیدا نیست
مشفق و مهربان یکدگرند
لقمه ایی در میانشان انداز
تا تهیگاه یکدگر بدرند

بوی شوم امتحان آيد همی
ياد صفر مهربان آيد همی
ما ز تعليم و تعلم خسته ایم
دل به امید تقلب بسته ایم
ما برای کسب مدرک آمدیم
نی برای درک مطلب آمدیم
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
ساقی بده آن شراب گل رنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدم فتوحی
تا چند زنم آبگینه بر سنگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ