چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۱

آن شنيدستم که در کاشان شبی 
زد به شيخی نيش ، جرّار عقربی
صبح ، تنها نه که عقرب مرده بود
شيخ او را جای ميگو خورده بود
شه فرستاده به ما حاکم فلفل نمکی
نه به آن شوری شور ؛ نه به اين بی نمکی
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان
جُز گه و گند و کثافت چيزی
اندر اين شهر نديدم بنده
هر کجا شهر مسلمانان است
از گه و گند بود آکنده
تا بود گربه در کمان و کمین
موش را گلشن است زیر زمین
گربه  مسکین  اگر  پر  داشتی
تخم گنجشک از زمین بر داشتی

از برای مصلحت مرد حکیم
دُمب خر را بوسه زد خواندش کریم

آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
یک شکم در آدمی نگذاشتی

تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری ، خواهی که اسرار خدا یابی ؟
هر که عاشق نیست آن را خر شمُر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمُر

گرگ گرسنه چو گوشت یافت نپرسد
کاین شتر صالح است یا خر دجال

علم داری عمل نه ، دان که خری
بار گوهر بری و کاه خوری
سگ  بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف  دارد

فقيه شهر چنين گفت زير گوش حمارش
که هر که خر شود البته می شوند سوارش
چهار طبع مخالف و سركش
چند روزی شوند با هم خوش
چون يكی زين چهار شد غالب
جان شيرين برآيد از قالب
چه خوش گفت يک روز دارو فروش 
شفا بايدت داروی تلخ نوش
سعديا داروی تلخ از دست دوست
به كه شيرينی ز دست ديگری

من یار احمقانم
هم زشت و هم جوادم
گويم سخن فراوان
با آن كه بی سوادم
تيغ ژيلت ندارم
رفته حموم ز يادم
پايم دهد كمي بو
من احمدی نژادم
مايه‌ عيش آدمی شكم است                     چون به تدريج مي‌رود چه غم
گر نبندد چنان كه نگشايد                        گر دل از عمر بركنی شايد
ور گشايد چنان كه نتوان بست                  گو بشوی از حيات دنيا دست
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونـق زمان شمـا نیز بـگذرد
وین بومِ محنت از پیِ آن تاکند خراب
بر دولت آشیان شمـا نیـز بگذرد
باد خزانِ نکبتِ ایام ، ناگهان
بر باغ و بوستان شمـا نیز بـگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
چون دادِ عادلان به جهان در بقا نکرد
بیـداد ظالمـان شما نیز بگذرد
در مملکت چو ُغرّش شیران گذشت و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکُشت
هم بر چــراغدان شما نیز بگذرد
این مملکت ز کسان به شما ناکسان رسید
دوران نـاکسانِ شمــا نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کـاروان شما نیز بـگذرد
بیش از دو روز نبود از آنِ دگرکسان
بعد از دو روز از آنِ شما نیز بگذرد
بر تیرِ جورتان ز تحمّل، سپر کنیم
تا سختیِ کمان شما نیز بـگذرد
رفتم به سر تربت محمود غنی
گفتم که چه بردی تو ز دنيای دنی ؟
گفتا که دو گز زمين و ده گز کرباس 
تو نيز همين بری ؛ اگر صد چو منی
زن کز بر مرد بی رضا بر خيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا بر خيزد
پيری که ز جای خويش نتواند خاست
الا به عصا ؛ کی اش عصا بر خيزد
هر که را در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد
در فرنگ ؛ از بی خری ؛ محتاج راه آهن اند
ما که خر داريم ؛ کی محتاج راه اهن ايم ؟
دشمنان راه آهن ؛ دوستداران خرند
دوستداران خریم و با راه آهن دشمنیم !
راه آهن ؛ ريشه خر بر کند از مملکت
هر که خواهد راه آهن ؛ ريشه اش را بر کنيم
تا جناب اُشتر و عالی مقام خر بُود
کی روا باشد که ما از راه آهن دم زنيم
اگر دستم رسد بر چرخ گردون 
ازو پرسم که اين چون است و آن چون 
يکی را داده ای صد ناز نعمت
يکی را قرص نان آغشته در خون
فغان ز ابلهی اين خران بی دم و گوش
که جمله شيخ تراش آمدند و شيخ فروش
شوند هر دو سه روزی مريد نادانی
تهی ز دين و خرد ؛ خالی از بصيرت و هوش
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زمينی تر شد و عالم به آدم سجده كرد
دیوانه گرش پند دهی کار نبندد 
ور بند نهی سلسله در هم گسلاند
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
 تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
بجز شيخ و ملا که غارتگرند 
بنی آدم اعضای يکديگرند
عمری که اجل در پی آن می تازد
هر کس غم دنیا بخورد می بازد
چراغي را که ايزد بر فروزد
هر آن کس پُف کند ريشش بسوزد
آن که زن را بی رضای او به زور و زر خرید
 هست نا محرم به معنی ، ور به صورت شوهر است
چو عضوی ز زنها شود آشکار
 دگر مردها را نماند قرار
این جهان کوه است و فعل ما ندا
 سوی ما آید ندا ها را صدا
همه شب نماز خواندن ، همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن ، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدی در بسته باز کردن
مردِ آدابدانِ بافرهنگ 
ریش را تیغ میزند هر روز
مردِ تسبیح دارِ دین در ریش
کیش را تیغ میزند هر روز
پرچم ایران که باشد این سه رنگ
آن سه رنگش را ز هم وا کرده اند 
قرمزش را وقف بنیاد شهید
سبز آن را وقف ملا کرده اند 
میله اش را هم بدون وازلین
کون ما بیچاره ها جا کرده اند
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست ؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت ، هم کلید زندگیست
گفت : زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست ، آن هم ارمنیست
علمی كـه تـو را گـره گشــاید ، بطلــب
زان پیش كـه از تـو جان بر آید ، بطلــب
آن نیست كه هست مینماید ، بگـذار
آن هست كه نیست مینماید ، بطلب
عقل راه نومیدی کی رود
عشق باشد کان طرف با سر رود
عقل راه نا امیدی کی رود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
گشت گرداگر مهر تابناک , ایران زمین
روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین
ای تو یزدان , ای تو گرداننده مهر و سپر
برترینش کن برایم این زمان و این زمین
مرمرا هيچ گنه نيست به جز آن که زنم
زين گناه است که تا زنده ام اندرکفنم
گوینــــــــد مرا چـــو زاد   مـادر                       روی کاناپه   لمــــیدن آموخت  
شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح                       بنشست و کلیـپ  دیدن  آموخت
برچهـــره  سبوس و ماست مالید                        تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت
بنــــمود تتو دو ابروی خویش                       تا رســم کمان کشـیدن  آموخت
هر مــــاه برفـــت نزد جـــراح                         آیین ِ چروک چیـــــدن  آموخت
دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار                      همـــــواره طلا خریدن  آموخت
با دایــــــی و عمّه های جعــــلی                        پز دادن  و قُمپُــــــزیدن آموخت
با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند                        از قوم شــــوهر، بریدن آموخت
آســــــوده نشست و با اس ام اس                        جک های خفن، چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب وروز                       از پیک، مدد رسیــــدن آموخت
پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم                          گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت
بابــــــام    چــــو آمد از سر کـــار                      بیماری و قد خمیـــــدن  آموخت