سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۱

این جماعت که صاحب ریشند
مردمانی فقیر و درویشند
گرچه مجلس میرن با دمپایی  
ساکن برج های تجریشند
شب تو خیالِ مردای عاشق
غرق امیدهِ ، غرق ستاره
هر مرد جنگی
چشماشو انگار
با فکر فردا
رو هم میذاره ..
دریای خاموش
سودای رفتن
رمز عبورِ از خود گذشتن
چشمان ساحل هر لحظه بیدار
در انتظارِ فردای روشن
تو نیمه های این شام غمبار
فریاد حمله از پشت نیزار
قلب سپاهِ مردای عاشق
زیر هجوم بی رحم رگبار
سر زد سپیده
اما چه غمناک
در اوج غیرت
مردان بی باک
با پیکرای آغاشته در خون
بار سفر رو 
بستن از این خاک
این لحظه های زیبای رفتن
فصلی دوباره
فصل شکفتن
پایان تلخهِ رویای شیرین
آرامش تو ، آرامش من
دریای خونین
مردای بی سَر
صدها جنازه
گلهای پَر پَر
هر قایق اینجا
تابوت مرگهِ
آزادی اما
رویای دیگر ...
در این غبار بی سوار
کجاست پیک خوش خبر ؟
کجاست وعده گاه ما ؟
بیا بیا مرا ببر
بیا که بی صدای تو
رسیده ام به اوج درد
شکسته ساقه های من
به دست باد هرزه گرد
هزار کوره راه دور
مانده به آرامش من
خسته ام از فاصله ها
خسته ام از پرسه زدن
تمام لحظه های من
پر از هراس و اضطراب
تمام سهم من فقط
در به دری رنج و عذاب
زخمی خنجر رفیق
بر سر دار؛ بی گناه
کجاست پیک خوش خبر؟
هنوز چشم من به راه
دوباره مرگ قاصدک
در این غبار بی سوار
دوباره من اسیر این غروب سرخ انتظار
سکوت شهر بی طپش
گلایه های بی اثر
در پی هر نشونه ای
کوچه به کوچه در به در
نه رد پایی از کسی
در این کویر شوره زار
نه چشمک ستاره ای
در آسمان مرگبار ...
مسافر تموم شب !
منم که بی تو راهیم
منم که تلخ و شب زده
بر سر این دو راهی ام
مسیر روبروی من
بام شکسته سراب
پشت سر اما برهوت
خاطره ها نقش بر آب ...
خدای این غریبه ها , به داد ما نمیرسد
از آسمان و از زمین , به ما ندا نمیرسد
سکوت دستهای ما , هزار ساله میشود
فضای سینه هر نفس حدیث ناله میشود
ترانه ها به رنگ شب , سیاه و خالی از امید
نشسته پشت پرده ها , سایه دستان پلید
در انتهای این قفس , بگو کی دوباره مُرد
پرنده ای به یاد او به جای ناله غصه خورد
هراس گم شدن در این دقیقه های بی نفس
از تب و تاب رفتنم گرفته راه پیش و پس
چرا کسی در این دیار به فکر عاشقانه نیست
سزای عاشقی بجز دشنه و تازیانه نیست
خدای راستین کجاست , پناه میبرم به او
در این حصار بی امید معجزه وصال کو
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همیداد خواهند گیتی بباد
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها        
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی        
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی امید را واجب تویی        
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته        
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل        
باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۱