انگار کن که در شهر ، ديگر کسي نمانده
انگار عابری باز ، آواز شب نخوانده
بر سنگفرش کوچه ، برگی نشسته بي جان
گويي اميد رفته ، از دست های لرزان
مهتاب آرميده ، بر قاب خالي شب
از اين سکوت انگار ، جانش رسيده بر لب
پاييز غنچه ها رو ، بر دوش خسته مي برد
در آسمان دوباره , بنگر ستاره ای مرد
یک مرد در سیاهی ، در اوج بی صدایی
بر پشت بال پرواز ، دنبال روشنایی
دیوانه وار میرفت ، خندان بسوی خورشید
از آسمان تاریک ، گویی ستاره می چید
مي رفت و دست هايش ، خشکيده بود و خالی
لمس سپيده افسوس ، يک صفحۀ خيالی
در شهر خالی ما دیوارها خمیده
صدها درخت بی سر در کوچه قد کشیده