دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰

با شيخ از شراب حكايت مكن كه شيخ
تا خــــون خلق هست ننوشد شراب را
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
به یزدان که گر ما خرد داشتیم 
کجا این سر انجام بد داشتیم
دمکراسی این نیست
که مرد نظرش را درباره ی سیاست
بگوید
و کسی هم به او اعتراض نکند
دمکراسی این است که
زن نظرش را درباره ی عشق بگوید
و کسی هم او را نکشد
در این حال مستی صفا کرده ام
تو را ای خدا من صدا کرده ام
از این روزگاری که من دیده ام
چه شبها خدایا خدا کرده ام
نهادم سر سجده بر خاکت
تو را ای خدا من صدا کرده ام
نا کرده گنه در این جهان کیست بگو
آن کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو

شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۰

چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقين ز شراب  ناب  گویید  مرا
خواهید به روز حشر یابید  مرا
از خاک  در میکده  جوييد  مرا
می نوش که عمر  جاودانی  این  است
خود حاصلت از دور جوانی این  است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش  باش  دمی  که  زندگانی  اينست

تو کجایی سهراب
آب را گل کردند
چشم ها را بستند
و چه با دل کردند
وای سهراب کجایی آخر
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
تو کجایی سهراب
که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه  دیوار زدند
وای سهراب دلم را کشتند
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک درآمدیم و بر باد شدیم

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشاید به حكمت این معما را
عقل گويد شش جهت حد است و بيرون راه نيست
عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها
آنچه اندیشی پذیرای فناست
آنچه در اندیشه ناید آن خداست

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

کفر چو منی گزاف و آسان نبود
محکمتر ار ایمان من ایمان نبود
در دهر یکی چو من و او هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
ما گر زسر بریده می ترسیدیم 
درمحفل عاشقان نمی رقصیدیم
دیگران گر بروند از نظر بروند
تو چنان در نظری گر بروی دل برود
نی ، حریف هرکه از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
این تخم عرب اگر فرشته ست بد است
تخمی است عرب ؛ که هر که کشته ست بد است
زنهار ! ز خرمن عرب دانه مچین
کاین دانه اگر ز جان سرشته ست بد است
فاحشه را خدا فاحشه نکرد
آنان که در شهر نان قسمت می کنند
او را لنگ نان گذاشته اند
تا هر زمان که لنگ هم آغوشی ماندند
او را به نانی بخرند
زن که باشی عادت می کنی به نارو خوردن
به اینکه
آدمت برود با حوای دیگری
و تنها شریک تنهائیت ، تنهایت بگذارد
و بی آدم شوی بی هوا
هم نفست که برای دیگری نفس بکشد
تو دیگر نفس نداری برای ادامه
و اینجور مردن خیلی نامردی ست
روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید
مرد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلم تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
ان جگر سوخته خسته از این دار برفت
ارزانی خدای شما هر دو عالمش
خورشید و آسمان و بهشت و جهنمش
باید هبوط را به خدایت نشان دهم
باید از آسمان به زمینم بیارمش
ابلیس و سیب و گندم و حوا بهانه بود
می خواست زهر چشم بگیرد از آدمش
می خواست تا بهشت شود آرزویمان
می خواست تا همیشه بسوزیم در غمش
با این همه خدای شما معجزه گر است
زیرا هنوز در دل خود دوست دارمش
من از روئیدن خار بر سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالا نشستن ها

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۰

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح  و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
تا سگان را وجود پیدا نیست
مشفق و مهربان یکدگرند
لقمه ایی در میانشان انداز
تا تهیگاه یکدگر بدرند

بوی شوم امتحان آيد همی
ياد صفر مهربان آيد همی
ما ز تعليم و تعلم خسته ایم
دل به امید تقلب بسته ایم
ما برای کسب مدرک آمدیم
نی برای درک مطلب آمدیم
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
ساقی بده آن شراب گل رنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدم فتوحی
تا چند زنم آبگینه بر سنگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ